ترجمه به زبانهای دیگر

 

ترجمه به زبان انگلیسی

ترجمه به زبان عربی

ترجمه به زبان ژاپنی

ترجمه به زبان هندی

 

در ستایش حضرت علی((ع))



ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب   سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی   که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی   گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام   به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین   نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج   که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم   رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر   برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن   کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را   که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او   به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند   ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو   که مهر پایه‌ی قدرش ندیده است به خواب
به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او   فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو   رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

هیچکس ندارم...


 

یک همدم و همنفس ندارم

میمیرم و هیچ کس ندارم

 

گویند بگیر دامن وصل

میخواهم و دسترس ندارم

 

دارم هوس و نمیدهد دست

آن نیست که این هوس ندارم

 

گفتی گله ای ز ما نداری

دارم گله از تو، پس ندارم؟

 

وحشی نروم به خواب راحت

تا تکیه به خار و خس ندارم

مفارقت یار


 

ما را دو روزه دوری دیدار میکُشد

زهریست این که اندک و بسیار میکُشد

 

عمرت دراز باد که ما را فراق تو

خوش میبرد به زاری و خوش زار میکُشد

 

مجروح را جراحت و بیمار را مرض

عشاق را مفارقت یار میکُشد 

 

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد

اول جفا کشان وفادار میکُشد

 

وحشی چنین کُشنده بلایی که هجر اوست

ما را هزار بار، نه یک بار، میکُشد

 

دل چون آیینه

 

در دل همان محبت پیشینه باقی است

آن آرزو که بود در این سینه باقی است

 

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است

 

از ما فروتنی است، بکش تیغ انتقام

با خاطر شریفت اگر کینه باقی است

 

نقدینه ی وفاست همان بر عیار خویش

قفلی که بود بر در گنجیه باقی است

 

وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت

زهد و صلاح و خرقه ی پشمینه باقی است

 

دیگرمشاهیر مجرد ایران


 
در تاریخ ایران چهره ها و نام های زیادی در عرصه های دینی، سیاسی، فرهنگی و علمی وجود دارند که با وجود اینکه نامشان در تاریخ ثبت شده، اما به علت عدم ازدواج، نسلشان منقطع و هیچ فرزند و نشانه ای از آنها به یادگار باقی نمانده است.
این بار به سراغ برخی از این چهره ها رفتیم و آنها را برای شما معرفی می کنیم:

● سید جمال الدین اسدآبادی همدانی
 

سید جمال الدین اسدآبادی همدانی از بزرگترین مصلحان و بیدارگران در جهان اسلام است که بعد از گذشت نزدیک به ۱۱۵ سال از شهادت مظلومانه اش در گوشه زندان جور حکومت عثمانی، نامش زنده است و افکارش جاوید.
این مجاهد بزرگ در طول زندگی اش شاگردان بسیاری پروش داد ولی به دلیل عدم تشکیل خانواده و ازدواج نکردن، فرزند و یادگاری برجای نگذاشت . شهید مرتضی مطهری در مورد سید جمال الدین اسدآبادی چنین عنوان می کند: سید جمال هر کار ممکن را برای درمان درد های جامعه انجام داد. مانند مسافرت ها، تماس ها، سخنرانی ها، نشر کتاب ومجلات، تشکیل حزب و جمعیت و حتی ورود و خدمت در ارتش بهره جست. در عمر ۶۰ ساله خود(۱۳۱۴ ۱۲۵۴ ه. ق )ازدواج نکرد و تشکیل عائله نداد زیرا با وضع غیر ثابتی که داشت و هر زمانی در کشوری به سر می برد و گاهی در تحصن یا تبعید یا تحت نظر بود، نمی توانست مسئولیت تشکیل خانواده را برعهده بگیرد.

● سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
 

سیدابوالقاسم انجوی شیرازی پژوهشگر و نویسنده معاصر در سال ۱۳۰۰ ش. در شیراز به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی خود را در مدارس علمیه تهران و مشهد آغاز کرد، سپس به تهران رفت و در دبیرستان دارایی تحصیلات خود را پی گرفت. او تا مقطع لیسانس ادامه تحصیل داد، سپس در سال ۱۳۲۹ به سوییس رفت و تحصیلات خود را در رشته علوم سیاسی و اجتماعی در ژنو تکمیل نمود. بعد از شهریور ۱۳۲۰ و سقوط رضا شاه، استاد انجوی به فعالیت های سیاسی روی آورد و از حدود سال ۱۳۲۲ نیز فعالیت های مطبوعاتی خود را آغاز کرد. استاد انجوی شیرازی از چهل سالگی به کار گردآوری اسناد و حفظ و نگهداری روایات و میراث فرهنگی مردم پرداخت. . استاد انجوی شیرازی در شهریور ۱۳۷۲، در تهران درگذشت و در گورستان ابن بابویه به خاک سپرده شد. وی هرگز ازدواج نکرد اما دوستان زیادی داشت. وی از آخرین دوستان صادق هدایت بود.

● میرزا ابوالحسن جلوه
 

حکیم الهی میرزا ابوالحسن جلوه یکی از دانشوران جهان تشیع است که در عصر قاجار چون ستاره ای فروزان در آسمان حکمت درخشید و با تلاشی ارزشمند و کوششی وافر مشعل حکمت را در این عصر روشن نگاهداشت . حکیم جلوه از لحاظ نسب به سلسله ای از سادات طباطبا انتساب دارد که از طریق پدر به امام حسن مجتبی علیه السلام و از طریق مادر به حضرت امام حسین علیه السلام می رسد و یکی از اجداد او سید بهاءالدین حیدر است که در قرن هفتم در زواره می زیست و زمانی که قوم وحشی مغول به این شهر یورش آوردند این سید وارسته چون شیر شجاع رهبری دفاع مردم این شهر در مقابل مهاجمان را عهده دار گردید و سرانجام به دست خونخواران مغول به شهادت رسید و در خانه اش دفن گردید و مرقدش اکنون زیارتگاه مردم می باشد. وی نیز همسری اختیار نکرد.

● فرخی یزدی
 

محمد فرخی یزدی شاعر مبارز معاصر در سال ۱۲۶۷ شمسی مصادف با ۱۳۰۶ه. ق در یزد چشم به جهان گشود و علوم مقدماتی را در آن شهر فرا گرفت. فرخی از همان کودکی رنج وسختی را حس کرد واز نزدیک سختی و رنج اطرافیان خود را دید و بر اثر این رنجها بود که روحیه انقلابی در وی پدیدار گردید و چون ذوق سرشاری به شعر داشت افکار انقلابی خود را به نظم کشید. فرخی در اوایل پیدایش مشروطیت و تشکیل حزب دموکرات ایران از دموکرات خواهان یزد گردید و در نتیجه سرودن اشعار انقلابی حاکم یزد دستور داد دهان او را با نخ و سوزن بدوزند و این نمونه ای از جناینکاریهای دوران استبداد بود. او به اتهام توهین به خانواده سلطنتی دستگیر شد و به زندان افتاد و سر انجام در ۲۵ مهرماه سال ۱۳۱۸ شمسی به دستور رضاشاه در زندان شهربانی به وسیله آمپول هوا کشته شد که از مدفنش نیز اطلاع دقیقی در دست نیست. فرخی نیز متاهل نبود و بدون فرزند از دنیا رفت.

● جهانگیر خان قشقایی
 

جهانگیرخان قشقایی در سال ۱۲۴۳ ه . ق. در خانواده ای تحصیل کرده به دنیا آمد. . او، فرزند محمد علی خان ایلخانی از بزرگ زادگان ایل قشقایی است. وی فقیه، فیلسوف و شاعر شیعی، و پدرش از خان های تیره ی دره شوری ایل قشقایی بود. تا چهل سالگی چون دیگر خان ها، اوقات خود را تفریح و تفرج و شکار گذرانید. (باستانی پاریزی، ص ۴۱۰) روزی گذرش به مدرسه ی چهارباغ افتاد و در ملاقات با درویشی، شوق تحصیل در دلش شعله کشید. او در علوم عقلی به جایی رسید که عالمان وقت به شاگردی اش مباهات می کردند. وی متخصص در علوم فلسفه، فقه، و اخلاق بود، و شعر نیز می سرایید. شاگردان او، فاضل تونی، سید حسن مشکان طبسی، شیخ اسدالله ایزد گشسب، فرصت الدوله شیرازی، ضیاءالدین دری، حاج آقا رحیم ارباب و جلال الدین همایی بودند. جهانگیر خان در اثر بیماری در اصفهان در گذشت و در تکیه ی ترک به خاک سپرده شد. آثار که از او به جای مانده، شرحی بر نهج البلاغه است. وی نیز ازدواج نکرد و همسری نداشت . آیت اللَّه جهانگیرخان در ۸۵ سالگی، رمضان سال ۱۳۲۸ ه . ق. در اصفهان فوت کرد.

● شیخ مرتضی طالقانی
 

شیخ عارف و زاهد مرتضی طالقانی در سال ۱۲۷۴ هجری قمری در قریه دیزان طالقان به دنیا آمد .
مرحوم علامه جعفری نزدشیخ مرتضی طالقانی مقداری درس معارف خوانده بودند و همچنین بخشی از فلسفه و عرفان را از ایشان آموخته بودند؛ در واقع استاد مسلّم علامه در عرفان عملی شیخ مرتضی طالقانی بوده است و از گفته های علامه جعفری (ره) استفاده می شود، تاثیر ایشان از شیخ مرتضی طالقانیقابل وصف نیست و هر وقت علامه از ایشان یاد می کردند اشک از چشمانشان جاری میشد.
یکی از ویژگی های این استاد، این بود که تا آخرین لحظات عمر، تنها زیست و ازدواج نکرد؛ گرچه او دارای فرزند جسمی نبود، اما شاگردان فراوانی در مکتب او پرورش یافتند که هر کدام از آنان به منزله فرزندان روحانی او هستند. این فقیه و عارف بزرگ، ۸۹ سالگی دیده از جهان فرو بست و در جوار قرب معبود آرام گرفت. او، زندگانی با سعادت گذراند و با سعادت از جهان رخت بربست.
به احتمال قوی مرجع عصر آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی بر جنازه اش نماز گزارد و در ایوان سوم از حجرات جنوب غربی صحن شریف علوی به خاک سپرده شد.

● حکیم هیدجی
 

مرحوم شیخ محمد حکیم هیدجی در زنجان زاده شدو شاگردان بسیاری در محضر وی به تحصسل غلوم دینی پرداختند . وی از علمای تهران بود که تا آخر عمر حجره ای در مدرسه منیریه متصل به قبر امامزاده سیدناصرالدین داشت، زمان ارتحال این عالم جامع در معقول و منقول را آخر ماه ربیع الاول سال ۱۳۴۹ه. ق مطابق تابستان ۱۳۱۴ه. ش نوشته اند.، شهید مرتضی مطهری سال فوتش را ۱۳۳۹ه. ق ( ۱۳۱۴ه. ش) می داند، جنازه اش را بر حسب وصیت او به قم حمل نمودند و بعد از اقامه نماز میت توسط آیة اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در قبرستان بابلان واقع در شمال شرقی بارگاه حضرت معصومه دفن نمودند و بر مرقدش گنبدی نیز ساخته اند . وی ازدواج نکرده بود.
حکیم هیدجی از دوران طفولیت ذوق شعری داشت و در نوجوانی به سرودن اشعار فارسی و ترکی پرداخت.

● سهراب سپهری
 

سهراب سپهری شاعر و نقاش نام آشنای معاصر در ۱۵ مهر ماه ۱۳۰۷ در شهر کاشان به دنیا آمد. سپهری در سال ۱۳۵۷ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و در سال ۱۳۵۸ برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و سرانجام در اول اردیبهشت ماه ۱۳۵۹، سهراب سپهری به ابدیت پیوست. وی در طول زندگی ۵۲ساله خود همسری اختیار نکرد.

● آخوند کاشی
 

عارف متأله ملا محمد کاشانی معروف به آخوند کاشی، در سال ۱۲۴۹ هـ . ق به دنیا آمد . بزرگترین استادش علامه نامدار، حکیم آقا محمد رضا قمشه ای بوده است . یکی دیگر از استادان وی، محدث متبحر، میرزا حسین نوری بود . مرحوم آخوند کاشانی دارای حالات معنوی و عرفانی بسیار عجیبی بوده و حکایات نقل شده از ایشان عموماً به حد تواتر رسیده است . وی معاصر و یا ر صمیمی حکیم جهانگیر خان قشقایی بوده و ارتباط قلبی خاصی با یکدیگر داشته و گویا هم بحث نیز بوده اند . بسیار ی از علما و مراجع بزرگ در زمره شاگردان مرحوم آخوند بوده و از خرمن علم و عرفان او توشه گرفته اند که از جمله آنها می توان به مرحوم حاج آقا رحیم ارباب، آیت الله بروجردی، آقا سید حسن قوچانی مشهور به آقا نجفی و شهید سید حسن مدرس اشاره کرد .
حالات عجیبه و حکایات عجیبه از او نقل شده و عموماً به حد تواتر رسیده، مدت ۸۴ سال تقریباً عمر نموده و در این مدت مجرد زیسته تا سرانجام در روز شنبه ۲۰ شعبان المعظم سال ۱۳۳۳ وفات یافته در تخت فولاد در جنب « لسان الارض » مدفون گردید . عبارت لوح قبر آن بزرگوار چنین است : « فقیر الحق اضعف خلق الله آخوند ملا محمد کاشانی » . مجرد زیستن آخوند کاشی و دوستش حکیم جهانگیر خان قشقایی اگر به علت نقص فنی بوده ایرادی وارد نیست، ولی اگر با اختیار ازدواج نکرده اند، کاری نه تنها در خور ستایش نمی باشد، که قابل ایراد هم هست، به خصوص از کسانی چون اینان از علمای دین و پیشوایان مسلمین.

● حکیم عباس دارابی
 

میرزا عباس شریف دارابی (زاده ۱۳۰۰ یا ۱۳۰۱ ق): او حکیم، فیلسوف، عارف و فرزند میرزا بابا بود. تحصیلات مقدماتی را در داراب نزد محمد نصیر آغاز کرد و برای تکمیل تحصیلات به شیراز رفت. پس از ناموفق بودن سفرش به عالیات عالیات برای تحصیل فقه و اصول و شرعیات (در راه گرفتار راهزنان شد) به شیراز بازگشت، و برای کسب علوم معقول به سبزوار نزد فیلسوف گرانقدرحاج ملا هادی سبزواری رفت و پس از اتمام دوره ی فراگیری اش به شیراز بازگشت و به تدریس علوم معقول و حکمت اسلامی پرداخت و در عرفان، از محضر عارف آن زمان میرزا ابوالقاسم سکوت کسب فیض کرد.
معروف ترین شاگردانش عبارتند از: ملا عبدالله زرقانی، میرزا محمد صادق سرو ستانی، شیخ محمد کاظم فیروزآبادی، سید آقا فیروزآبادی، ملا احمد دارابی، شیخ محمود پیشنماز مسجد گنج شیراز فرصت (شاعر)، سید علی کازرونی، شیخ احمد شیرازی و سید صدرا کوه پایه ای. حکیم دارابی ازدواج نکرد تا این که حدود ۷۵ سالگی در شیراز از دنیا رفت و در حافظیه به خاک سپرده شد.

● علی اکبر دهخدا
 

علی اکبر دهخدا از خبره ترین و فعال ترین استادان ادبیات فارسی در روزگار معاصر است که بزرگترین خدمت به زبان فارسی در این دوران را انجام داده. لغت نامه بزرگ دهخدا که در بیش از پنجاه جلد به چاپ رسیده است و شامل همه لغات زبان فارسی با معنای دقیق و اشعار و اطلاعاتی درباره آنهاست و کتاب امثال و حکم که شامل همه ضرب المثل ها و احادیث و حکمت ها در زبان فارسی است خود به تنهایی نشان دهنده دانش و شخصیت علمی استاد دهخدا هستند. دهخدا به غیر از زبان فارسی به زبانهای عربی و فرانسوی هم تسلط داشته و فرهنگ فرانسوی به فارسی او نیز هم اکنون در دست چاپ می باشد.
دهخدا علاوه بر این که دانشمند و محقق بزرگی بود مبارز جدی و کوشایی نیز در انقلاب مشروطه محسوب می شد. او مبارزه را نیز از راه نوشتن ادامه می داد و مطالب خود علیه رژیم مستبد قاجار را در روزنامه صور اسرافیل که از روزنامه های پرفروش و مطرح آن زمان بود چاپ می کرد.
علی اکبر دهخدا در حدود سال ۱۲۹۷ هـ. ق (۱۲۵۷ خورشیدی) در تهران متولد شد. اصلیت او قزوینی بود.

● سیدجلال الدین آشتیانی
 

علامه سید جلال الدین آشتیانی مفسر و فیلسوف و پرچمدار حکمت صدرایی در دوران معاصر و شارح بزرگ مکتب فلسفه اشراق و عرفان اصیل اسلامی، بی گمان یکی از شخصیت های استثنایی تاریخ و فرهنگ معاصر ایران زمین بود. نکته ای که درباره وی مورد اتفاق همگان است، این است که: علامه آشتیانی، انسانی متعالی و فیلسوفی والامقام در حد ملاصدرای زمان بود.
سید جلال الدین میری آشتیانی در سال ۱۳۰۴ خورشیدی در قصبه آشتیان از توابع سلطان آباد اراک در خانواده ای کاملاً متدین و مذهبی، چشم به جهان گشود. سید جلال الدین آشتیانی، پس از گذراندن بیماری طولانی و بر اثر کهولت سن در سن هشتاد سالگی در سوم فروردین ماه ۱۳۸۴ هجری شمسی دار فانی را وداع گفت. وی از بازماندگان حکمت صدرایی در ایران محسوب می شد که آثار منحصر به فردی را خلق کرده بود. وی سالها در خدمت امام خمینی شاگردی نموده و از دوستان صمیمی مرحوم سید مصطفی خمینی بوده است . غلامه آشتیانی نیز همسر و فرزند نداشت و تا ژایان عمر مجرد باقی ماند.

● میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی شاعر و روزنامه نگار معاصر نامش « سید محمد رضا » فرزند « حاج سید ابوالقاسم کردستانی » ودر تاریخ دوازدهم جمادی الآخر سال ۱۳۱۲ هجری وقمری مطابق ۱۲۷۲ خورشیدی وسال ۱۸۹۳ میلادی در شهر همدان متولد شده است و در ۱۲ تیر ۱۳۰۳ به دست عوامل رضاخان کشته شد .
عشقی اخلاقا آدمی خوش مشرب، نیکو خصال وبه مادیات بی اعتنا بود، زن وفرزندی نداشت، با کمکهای پدری، خانواده، یاران و آزادیخواهان وبالاخره از در آمد نمایش های خود گذران می کرد.
در آخرین کابینه نخست وزیری « مرحوم حسن پیرنیا، مشیرالدوله » از طرف وزارت کشور به ریاست شهرداری اصفهان انتخاب گردید ولی نپذیرفت.

● کلنل محمدتقی خان پسیان
 

کلنل محمدتقی خان پسیان ازنظامیان دوره قاجار و از مبارزان علیه استعمار در تاریخ معاصر است . محمد تقی پسیان نه تنها صاحب قلم و دارای قریحه هنری و ذوق ادبی بود بلکه نخستین هوانورد ایرانی است که در کشور آلمان ۳۳ بار به هوانوردی پرداخته و می خواست این هنر را در ایران به جوانان آموزش دهد. وی در سال ۱۲۷۰در تبریز متولد و در سال ۱۳۰۰ در قوچان کشته شد و قر وی در آرامگاه نادرشاه در مشهد قرار دارد .
باید اذعان کرد اگرچه کلنل ازدواج نکرد ولی به روایت اسناد روابط فعالی با خانمهای خارجی داشت. یکی از شواهد در مورد زمانیست که در آلمان زندگی می کرد با یک زن آلمانی بنام کنایر آشنا شد واو را بعنوان استاد موسیقی خود معرفی می کند و حتی تازمان قیام وحکومت خراسان نامه هایی بین او و خانم کنایر ردوبدل می شود.

یار من

 

یار ما بیرحم یاری بوده است

عشق او با صعب کاری بوده است

 

لطف او نسبت بمن این یک دو سال

گر شماری یک دو باری بوده است

 

تا به غایت ما هنر پنداشتیم

عاشقی خود عیب و عاری بوده است

 

لیلی و مجنون به هم میبوده اند

پیش از این خوش روزگاری بوده است

 

میشنیدم من که این وحشی کسی است

او عجب بی اعتباری بوده است

وحشی بافقی

 

دوستان، شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید / گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

                         شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟

                        سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟

 

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم / بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

                      کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

                        یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت / سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

                      اول آن کس که خریدار شدش من بودم

                         باعث گرمی بازار شدش من بودم

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او / شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

                    این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد

                   کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟

 

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر / که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر / بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

                    بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

                       من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

 

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است / حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست / نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست

                            این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

                          زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود

 

چون چنین است پی کار دگر باشم به / چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به / مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به

                 نو گلی کو که شوم بلبل دستان سازش

                  سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

 

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست / میتوان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست / بفروشد که به هرگوشه خریداری هست

                       به وفاداری من نیست در این شهر کسی

                        بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس است / راه صد بادیه ی درد بریدیم، بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیدم، بس است / اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است

                          بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر

                         با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود / آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود / چه گمان غلط است این برود، چون نرود

                         چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

                        دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

 

ای پسر چند به کام دگرانت بینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه ی عیش مدام دگرانت بینم / ساقی مجلس عام دگرانت بینم

               تو چه دانی که شدی یار چه بیباکی چند

                 چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

 

یار این طایفه ی خانه بر انداز مباش / از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش

میشوی شهره، به این فرقه هم آواز مباش / غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

                        به که مشغول به این شغل نسازی خود را

                       این نه کاری است، مبادا که ببازی خود را

 

در کمین تو بسی عیب شماران هستند / سینه پر درد زتو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه زتو سینه فکاران هستند / غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

                          باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

                        واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

 

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت / وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت / با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

                                حاش لله که وفای تو فراموش کند

                                سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

     ویژگی سخن

وحشی بافقی بی شک یکی از شاعران بارز و نام آور عهد صفوی است که اهمیت او در سبک خاص بیان اوست . مضمونها و ظرایف شاعرانه و بیان احساسات و عواطف و نازک خیالهای او آنچنان با زبانی ساده و روان بیان شده که گاه آنها را با زبان محاوره بیان می کند و گاهی چنان است که گویی حرفهای روزمره اش را می زند و همین به شاعری او ارزش و اعتبار فراوان می دهد . او سعی می کند از استفاده بیش از حد اختیارات شاعری دوری کند و در عوض کوشش خود را برای بیان اندیشه ها و تفکرات عالی خود که بیشتر به همراه احساسات و عواطف گرم است به کار می گیرد . او زبانی ساده و پر از صداقت را بر می گزیند و همین دلیلی است که در عهد خود به عنوان تواناترین شاعر مکتب وقوع محسوب می شود . در اشعار وحشی، واژه های مشکل و ترکیب های عربی بسیار کم دیده می شود؛ اما به جای آن از واژه ها و ترکیب های رایج زمان خود بسیار استفاده کرده است . وحشی همچنین به صنایع و آرایه های لفظی نیز توجه نمی کرد؛ جز آنکه برای استواری کلامش ضروری بوده باشد. گر چه وحشی در مثنویهایش بیشتر از نظامی و در غزل از غزلسرایان نام آور گذشته استقبال می گرد اما خود نیز طبعی مبتکر داشت چنانکه اکثر غزلهای او بعدها توسط شاعران دیگر مورد استقبال واقع شد . پرفسور ريپكا ايران شناس و مورخ معروف چكسلواكي در تاريخ ادبيات ايران مي گويد : ترجيع بند وحشي يك شاهكار واقعي بشمار مي آيد . وحشي بافقي يكي از زبر دست ترين شاعران دوره ي صفويه بوده و سخنانش سخت عاشقانه و مشحون از سوز دل و شور انگيز است طبعش روان و شعرش بسيار ساده و دلنشين و فوق العاده نمكين و موثر مي باشد. غزليات وحشي بطور كلي شيوا و شيرين و مظهر تجلي طبيعت و شور عاشقانه و عرفاني اوست . بعقيده ي عموم محققان وحشي بر انواع نظم بطريقه ي سهل و ممتنع قدرت داشته مثنويات و منظوماتش مقبول طبايع سخن شناسان و مخصوصاء تركيب بندش ورد زبان خاص و عام مي باشد. فرهاد و شيرين وحشي بافقي در نهايت شيريني بين عموم مردم ايران مشهور و معروف گرديده است .

سیری در اشعار

کلیات وحشی بافقی بیشتر از نه هزار بیت است که شامل قصیده ، ترکیب بند ، ترجیع بند ، غزل ، قطعه ، رباعی و مثنوی می شود . ترکیببند ها و ترجیع بند هایش به خصوص مربع و مسدس آن ها، همگی از جمله نظم های دل انگیز دوره صفوی است .

ساقی نامه ی طولانی او که به شکل ترجیع بند سروده، در نوع خود کم نظیر است که بعد از وحشی توسط شاعران دیگر با همان وزن و همان مضمون بارها مورد تقلید و جوابگویی قرار گرفت. به همین اندازه مسدس ترکیبها و مربع ترکیبهای او در شعر غنایی ارزشمند است و در نهایت زیبایی چنان ساخته شده که کمتر کسی است که تمام یا قسمتی از آن را به خاطر نسپرده باشند. اگر چه وحشی مبتکر این نوع ترکیب بند نیست، اما در این شیوه بر تمام شعرای شعرهای غنایی برتری دارد، به طوری که کسی در مقام استقبال و جوابگویی به آنها برنیامده است .

غزلهای او سرآمد اشعارش است و از نظر ارزش و مقام، جزو رتبه های اول شعر غنایی فارسی است. در اکثر آنها، احساسات و عواطف شدید و درد و تألم درونی شاعر با زبانی ساده و روان و دلپذیر با نیرومندی هر چه تمامتر بیان شده است .

مثنویهای وحشی بیشتر به استقبال و در مقام جوابگویی به نظامی سروده شده است. دو مثنوی او به نامهای ناظر و منظور و فرهاد و شیرین به استقبال خسرو و شیرین نظامی است. مثنوی اول او در 1569 بیت و در

سال 996 هجری به پایان رسید .

 

مثنوی دوم او بی شک یکی از شاهکارهای ادبیات در دراماتیک فارسی است که در همان زمان حیات شاعر شهرت بسیار یافت؛ اما وحشی نتوانست بیش از 1070 بیت از آن را بسراید و کار ناتمام او را شاعر معروف قرن سیزدهم هجری، وصال شیرازی با افزودن 1251 بیت به پایان رساند و بعد از وصال ، شاعر دیگری به نام صابر ، 304 بیت دیگر بر این منظومه افزوده دیگر است .

وحشی همچنین مثنوی معروف دیگری به نام خلد برین دارد که باز هم به پیروی از نظامی و بر وزن مخزن الاسرار است. همچنین از وحشی، مثنویهای کوتاه دیگری در مدح و هجو و مانند آنها باقی مانده که ارزش مثنویهای دیگر او را ندارد .

گله از یار دل آزار

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا / خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا / التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا / با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

                       فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود

                      جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود

 

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ / همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ / زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان با شی / یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

                        ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟

                        به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟

 

شب به کاشانه ی اغیار نمیباید بود / غیر را شمع شب تار نمیباید بود

همه جا با همه کس یار نمیباید بود / یار اغیار دل آزار نمیباید بود

تشنه ی خون من زار نمیباید بود / تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود

                 من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

               موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد / جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد / هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد / هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

                  گر ز آزردن من هست غرض مردن من

                    مردم، آزار مکش از پی آزردن من

 

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است / بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است / روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است / جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

                             تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

                          چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست / عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست / خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست / چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست

                        شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

                     عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟

 

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است / گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است / ترک زرین کمر موی میان بسیار است

بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست / نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

                          دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

                            قصد آزردن یاران موافق نکند

 

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو / به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو / داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو / از برای تو چنین زارم و میدانی تو

                        از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

                    از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز

 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت / دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت / نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت / سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

            بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

            ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

 

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ / از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ / از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟

دور دور از تو من تیره سر انجام روم / نبود زهره که همراه تو یک گام روم

                         کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟

                        جان من، این روشی نیست که نیکو باشد

 

از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ / یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟

چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ / بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟

حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ / نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟

                             که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟

                           چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

 

درد من کشته ی شمشیر بلا میداند / سوز من سوخته ی داغ جفا میداند

مسکنم ساکن صحرای فنا میداند / همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا میداند / عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند

                 چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

                  سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

 

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

                            از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم

                         لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

 

چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ / چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ / از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟

میروم تا بسجود بت دیگر باشم / باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

                خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟

                 طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟

 

سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم / ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم / گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم / طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم

                         الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟

                       کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟

 

اینهمه جور که من از پی هم میبینم / زود خود را به سر کوی عدم میبینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم / همه کس خرم و من درد و الم میبینم

لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم / هستم و آزرده و بسیار ستم میبینم

                  خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر

                  حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

 

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم / از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم / همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم / خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

                   خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است

                  سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است

پیام مدیر وبلاگ

قابل توجه همشهریان عزیز جهت معرفی بیشتر  شاعر شهرمان لطفا بیشتر بکوشید

جهت گرداوری تمام اشعار لطفا کمک کنید

 

با تشکر ۱۱

آغاز سخن



طرح نوی در سخن انداختم   طرح سخن نوع دگر ساختم
بر سر این کوی جز این خانه نیست   رهگذر مردم دیوانه نیست
ساخته‌ام من به تمنای خویش   خانه‌ای اندر خور کالای خویش
هیچ کسم نیست به همسایگی   تا زندم طعنه ز بی‌مایگی
بانی مخزن که نهاد آن اساس   مایه او بود برون از قیاس
خانه پر از گنج خداداد داشت   عالمی از گنج خود آباد داشت
از مدد طبع گهر سنج خویش   مخزنی آراست پی گنج خویش
بود در او گنج فراوان به کار   مخزن سد گنج چه، سد سد هزار
گوهر اسرار الاهی در او   آنقدر اسرار که خواهی در او
هر که به همسایگی او شتافت   غیرت شاهی جگرش را شکافت
شرط ادب نیست که پهلوی شاه   غیر شهان را بود آرامگاه
من که در گنج طلب می‌زنم   گام در این ره به ادب می‌زنم
هم ادبم راه به جایی دهد   در طلبم قوت پایی دهد
جهد کنم تا به مقامی رسم   گام نهم پیش و به کامی رسم
کام من اینست که فیاض جود   انجمن آرای بساط وجود

در ستایش میرمیران



الاهی تا زمین باد و زمان باد   به حکمت هم زمین هم آسمان باد
کمین جولانگه خورشید رایت   فضای باختر تا خاوران باد
زمین مسندگه کمتر غلامت   بساط قیروان تا قیروان باد
پناه ملک و ملت میرمیران   که امرت حکم فرمای جهان باد
جناب و سده‌ی فرهنگ و بختت   ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد
حریم ساحت انصاف و عدلت   مقر و مأمن امن و امان باد
به کاخ همتت اطباق افلاک   به جای پایه‌های نردبان باد
ابد پیوند عمر دیر پایت   بقای جاودانی را ضمان باد
به شکر نوبهار فیض عامت   چو سوسن برگها یکسر زبان باد
به ذکر خیر فروردین لطفت   تمام غنچه‌های گل دهان باد
گل فصل ربیع دولت تو   سپردار ریاحین از خزان باد
تف کین تو با دمسری مهر   چو آتش در هوای مهر جان باد
ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز   درخت آن درفش کاویان باد
زلال چشمه‌ی بخت بلندت   نهال انگیز جوی کهکشان باد
در آن ایوان که بنشینی چو شاهان   گدایی منصب سلطان و خان باد

در ستایش شاه طهماسب



آنکه جان بخش و جان ستان باشد   لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایه‌ی چترش   بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش   عرصه‌ی ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش   ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش   شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش   حلقه‌ی مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی   قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمه‌ی نی   در پس پرده‌ها نهان‌باشد
گر شود آمر ، آمر نهیش   ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر   حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان   هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا   همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو   مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال   اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم   قهرش آنجا که قهرمان باشد

در ستایش امام دوازدهم «ع»



سپهر قصد من زار ناتوان دارد   که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد
جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من   به ما عداوت دیرینه در میان دارد
اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند   چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد
به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی   که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد
منم خرابه نشینی که گلخن تابان   به پیش کلبه‌ی من حکم بوستان دارد
منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت   به قصد سوختنم آتشی نهان دارد
کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من   سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد
چه سازم آه که از بخت واژگونه من   بعکس گشت خواصی که زعفران دارد
دلا اگر طلبی سایه‌ی همای شرف   مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد
ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای   ز هر چه هست توجه به استخوان دارد
گرت دهد به مثل زال چرخ گرده‌ی مهر   چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد
بدوز دیده ز مکرش که ریزه‌ی سوزن   پی هلاک تو اندر میان نان دارد
کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید   که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد
چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان   همیشه روسیهی پیش مردمان دارد
ز دستبرد اراذل مدام دربند است   چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد

در ستایش میرمیران



شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است   تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه   زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور   وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی   گر بنگری به دیده‌ی باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست   قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل   کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا   فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را   کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور   کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او   هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب   در ذروه‌ی کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش   جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست   دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیه‌ی نور پاش مهر   آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود   در رتبه دیگران همه پایند و او سر است

در ستایش میرمیران



بلبلی را که همین با گل بستان کار است   بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همین دیدن گل   ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است
چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست   که غم هجر گلی دارد و در آزار است
خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است   تا از آن خار که پرچین سر دیوار است
زحمت خار بود راحت بلبل اما   نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد   اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است
گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار   پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است
دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش   همچنان در ره امید دو چشمم چار است
لن‌ترانی همه را دیده‌ی امید بدوخت   ارنی گوی همان منتظر دیدار است
پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز   کار موقوف به فرمان دل دلدار است
شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین   چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است
هر که را جان به رضای دل یاریست گرو   صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است
آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن   که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است
هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک   ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است
جنس بازارچه‌ی عشق نباشد مطلب   دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است

در ستایش میرمیران



آن را که خدا نگاهبان است   از فتنه دهر در امان است
هرکس شد از او بلند پایه   بیرون ز تصرف زمان است
صیاد تهی قفس نشنید   زان مرغ که سد ره آشیان است
نخلی که ز باغ لایزال است   با نشو و نمای جاودان است
از نشو و نما چگونه افتد   طوبا که درخت بی‌خزان است
تا زنده‌ی عرصه‌ی الاهی   هر سو که دواند کامران است
گردون به تصرف مرادش   چون گوی به حکم صولجان است
مهرش همه ساله در رکابست   ماهش همه روزه در عنان است
در عرصه‌ی کام رخش عزمش   چون حکم خدایگان روان است
آن شاه که امر لطف و قهرش   ملکت ده و سلطنت ستان است
آن ماه که شمسه‌ی جلالش   آرایش طاق آسمان است
یعنی که حباب بخش آفاق   کافاق چو جسم و او چو جان است
دارای دو کون میر میران   کش عرصه‌ی قدر لامکان است
یارب که همیشه در جهان باد   زانرو که ضروری جهان است
انگشت اشاره‌اش گه جود   مفتاح دفین بحر و کان است

ستاش میرمیران




تفت رشک ریاض رضوان است   که در او جای میرمیران است
غیرت باغ جنت است آری   هر کجا فیض عام ایشان است
حبذا این رخ بهشت آرا   که بهار حدیقه‌ی جان است
مرحبا این بهار جان پرور   که ازو عالمی گلستان است
با کف او که معدن کرم است   با دل او که بحر احسان است
کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی   کاسه‌ی بحر و کیسه کان است
مسند عز ذات کامل او   ز آنسوی شهر بند امکان است
حضرتش را ز اختلاف زمان   چه کمال است یا که نقصان است
بحث سود و زیان و کون و فساد   بر سر چار سوی ارکان است
از ره بول چون رود به رحم   بدسگالش که خصم یزدان است
بر زمین زنده آمدن او را   به یکی از دو راه فرمان است
زان دو ره می‌رود یکی سوی دار   وان یکی راست تا به زندان است
دل خصمش کز آرزوی خطا   پر متاع خلاف رحمان است
حقه‌ی سر به مهر اهرمن است   خانه‌ی در به قفل شیطان است
پیش خصمش که می‌رود به مغاک   وز پر آبی چو بحر عمان است

در ستایش حضرت علی «ع»



ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب   سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی   که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی   گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام   به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین   نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج   که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم   رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر   برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن   کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را   که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او   به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند   ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو   که مهر پایه‌ی قدرش ندیده است به خواب
به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او   فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو   رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

در ستایش پروردگار



راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب   عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب
تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان   شهپر لا برگشای کنگر الا طلب
دیر خراب جهان بتکده‌ای بیش نیست   دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب
تیره مغاکیست تنگ خانه‌ی دلگیر خاک   مرغ مسیحا نه‌ای بزم مسیحا طلب
وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم   آن همه جا روشن است دیده‌ی موسا طلب
نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت   گوهر یکدانه را در دل دریا طلب
گرچه هزار است اسم هست مسما یکی   دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب
ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم   جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب
آینه‌ای پیش نه از دل صافی گهر   صورت خود را ببین معنی اشیا طلب
نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود   خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب
وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش   نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب
کعبه‌ی گل در مزن بر در دل حلقه کوب   زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب
ذلت ده روزه فقر مایه‌ی سد عزت است   عزت دنیا مخواه پایه‌ی عقبا طلب
زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او   علت صفراست این داروی صفرا طلب
خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال   نشأه هوس کرده‌ای باده‌ی حمرا طلب

در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

 




به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را   پر از دود سپند جان من کن دور میدان را
بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش   که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را
کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه   چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را
چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی   چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را
درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم   که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را
سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد   کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را
ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن   که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را
ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق   ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را
شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول   کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را
مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله   که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش   که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را
تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن   که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را
چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی   روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
شه والا گهر بحر کرم شهزاده‌ی اعظم   که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را
بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل   که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ




آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ   اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد   گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی   وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان   جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی   گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ

دیوان اشعار

  • «آن گربه مصاحب بابا از آن تو// وان قاطر چموش لگدزن از آن من»
  • «از صحن خانه تا به لب بام از آن من// از بام خانه تا به ثریا از آن تو»
  • «اگر بر دیده مجنون نشینی// به غیر از خوبی لیلی نبینی»
  • «اگر خواهی هنر را سخت‌بازو// زر بی‌سنگ باید در ترازو»
  • «اگر صد آب حیوان خورده باشی// چو عشقی در تو نبود مرده باشی»
  • «اگر طوطی زبان می‌بست در کام// نه خود را در قفس دیدی نه در دام»
  • «این ندانسته که قدر همه یکسان نبود// زاغ را مرتبه مرغ خوش‌الحان نبود»
  • «بگفت‌اش کوتهی افسوس افسوس// تو پا می‌بینی و من پر طاووس»
  • «بود بر زر مدار کار عالم// به زر آسان شود دشوار عالم»
  • «به شهوت، قرب تن با تن ضرور است// میان عشق وشهوت راه دور است»
  • «به ذوق کارفرما پیش نه پای// که خیزد ذوق کار از کارفرمای»
  • «به هرجا شرع بر مسند نشیند// کس‌اش جز در برون در نبیند»
  • «به هرجا کافتاب آنجا نهد پای/ پس دیوار باشد سایه را جای»
  • «تو مو می‌بینی و من پیچش مو// تو ابرو من اشارت‌های ابرو»
  • «چو دل را محرم اسرار کردند// خموشی را امانت دار کردند»
  • «چو شد گو باش گامی تا در کام// چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام»
  • «خموشی پرده پوش راز باشد// نه مانند سخن غمّاز باشد»
  • «در آن قربی که باشد قرب جانی// خلل کی افکند بعد مکانی»
  • «در نابستهٔ احسان گشاده‌ست// به هرکس آن چه می‌بایست داده‌ست»
  • «دل خوش یاد می‌آرد ز گلزار// چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار// اگر دل خوش بود می‌خوشگوار است// شراب تلخ در غم زهر مار است»
  • «دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند// از گوشه بامی که پریدیم پریدیم»
  • «دولت (همت) اگر سلسله‌جنبان شود// مور تواند که سلیمان شود»
  • «دیده کز نعمت دیدار نبودش بهری// مگسی بود که مهمان سر خوانی بود»
  • «ز گوش‌ات نفع نبود وز زبان سود// که باشی گوش چون باید زبان بود»
  • «زبان بسیار سر بر باد داده‌ست// زبان، سر را عدوی خانه‌زادست»
  • «شدش بهرام با تیغ و کفن پیش// که توبه کردم از خون‌کردن خویش»
  • «کسی را عزم ره چون جزم شد پیش// چو محبوسان بود در خانه خویش»
  • «منادی می‌کند عشق از چپ و راست// که حد هر کمال اینجاست، اینجاست»
  • «نیاید کارها بی کارکن راست// اگر چه عمده سعی کارفرماست»


وصیتنامه بسیار زیبای وحشی بافقی شاعر بزرگ ایران زمین

تصویرروز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

 

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

 

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

 

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد

 

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

 

توجه : مطالب این سایت فاقد هرگونه جهت گیری سیاسی و اعتقادی خاص بوده و مطالب صرفا" جهت تنویر و توسعه افکار منتشر می گردد لطفا" پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان نهید. کپی رایت© نشر و درج مطالب با ذکر نام سایت و منبع بلامانع است www.babakmaster.com

آثار باقي‌ مانده‌ از وحشي‌ بافقي‌

عبارتست‌ از:

  • خلد برین
  • ناظر و منظور
  • فرهاد و شیرین
  • اشعار دیگر
    • غزلیات
    • قصاید
    • قطعات
    • مثنویات
    • ترجیعات
    • ترکیبات
    • رباعیات
 

دانلود کتابهای وحشی بافقی

کتابهای شعر و رباعیات وحشی بافقی

ردیف نام کتاب توضیحات دانلود کتاب موضوع حجم صفحه
569 رباعیات وحشی بافقی زندگینامه و اشعار ادبیات 71 kb 12
570 کتاب وحشی بافقی احمد رنجبر ادبیات 854 kb 38

مولانا شمس الدین محمد وحشی بافقی از شاعران سده دهم ایران بود و دوران زندگی او با پادشاهی تهماسب صفوی همزمان بود
الهی سینه ای ده آتش افروز  در ان سینه دلی وان دل همه سوز
هر ان دل را که سوزی نیست،دل نیست  دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان،سینه پر دود  زبانم کن به گفتن آتش آلود

وحشی بافقی کتاب وحشی بافقی زندگینامه بافقی اشعار وحشی بافقی رباعیات و کتابهای شعر سایت دانلود کتاب شعر ورباعیات شاعران بزرگ ایران و جهان وحشی بافقی|اشعار|زندگینامه شعر نو شعر عاشقانه رباعی قصیده غزل شعر نو شعر عاشقانه شعر غزل شعر نو عاشقانه

ردیف نام کتاب توضیحات دانلود کتاب موضوع حجم دریافت
569 رباعیات وحشی بافقی زندگینامه و اشعار ادبیات 71 kb دانلود
570 کتاب وحشی بافقی احمد رنجبر ادبیات 854 kb دانلود


کلمات کليدي :

آه ، تاکي ز سفر باز نيايي ، بازآ


اشتياق تو مرا سوخت کجايي، بازآ آه ، تاکي ز سفر باز نيايي ، بازآ
گرهمان بر سرخونريزي مايي ، بازآ شده نزديک که هجران تو، مارا بکشد
وقت آنست که لطفي بنمايي، بازآ کرده‌اي عهد که بازآيي و ما را بکشي
جان من اينهمه بي رحم چرايي، بازآ رفتي و باز نمي‌آيي و من بي تو به جان
گرچه مستوجب سد گونه جفايي، بازآ وحشي از جرم همين کز سر آن کو رفتي

کشيده عشق در زنجير، جان ناشکيبا را


 
نهاده کار صعبي پيش، صبر بند فرسا را کشيده عشق در زنجير، جان ناشکيبا را
که در دست اختياري نيست مرغ بند بر پا را توام سررشته داري، گر پرم سوي تو معذورم
که با يعقوب هم خصمي بود جان زليخا را من از کافرنهاديهاي عشق ، اين رشک مي‌بينم
که استغنا زني ، گر بيني اندر دام ، عنقا را به گنجشگان ميالا دام خود، خواهم چنان باشي
ز دام خود به صحرا افکني، اول دل ما را اگر داني چو مرغان در هواي دامگه داري
مگر وحشي نمي‌داند، زبان رمز و ايما را نصيحت اينهمه در پرده ، با آن طور خودرايي